با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 57
بازدید کل : 144990
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

قصه ی ما یه جنون بود یه غرور              یا که بد مستی و بی میلی و زور

شایدم ....

چشمامو نو بسته بودیم به روی نور !

* * * * * *

تمومش تو عالم قصه ها بود                              هر چی گفتیم یکی بود یکی نبود

یه سراب بود یه دروغ بود یه فریب              چیدن سیب گلاب تو جنگل سبز غریب !

* * * * * *

دنبال آیینه بودیم                             ترک دیوار و دیدیم !

چک چک شبنمو خواستیم           غار غار زاغو شنیدیم !

خودمون هم ندونستیم .....

چه بودیم !! چرا شکستیم !!

* * * * * *

قدر هم رو ندونستیم

به بهانه های ارزون 

دلای همو سوزوندیم !

کفتر سپید عشقو

با دروغ و سنگ کینه

 از خونه زدیم پروندیم

* * * * * *

حالا که سکوت سهمگین          تو شب سیاه و سنگین

مث ابر سرد و غمگین               سر ما سایه کشیده

حالا که واژه وحشت                       توی تنهایی و غربت

با غرور و بی مروت                          بین ما فاصله کرده

رو به آیینه نشستیم               خسته از جدایی هم

از سر شرم و خجالت                        یا که لبریز ملالت

نفسو تو سینه بستیم

برای فرار از خود

آیینه رو زدیم شکستیم !!

ج _ علیخانی

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

چقدر سخت است در هوایی نفس بکشی

که مردمش سالهاست با خرد بیگانه اند

چه دشوار است قدم در زمینی بگذاری

که در بازارش نیش عقرب می فروشند

دل شکسته و رنجور از این همه قدمها و نفسها

به دور از جماعت به من واقعی ام پناه میبرم ...

 و در خود فریاد میزنم  ،

شرنگ بود ... !   دروغ بود ... !   فریب بود ... !  

هر چه گفتند هر چه نگاشتند

دیگر بس است ...  !!

نفس را در سینه در بند می کنم

و زنجیر بر پای می آویزم ... تا در امان باشم ،

از گزند جماعت بی خرد !!!

ج _علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

دنیای من و تو دار مکافات است !

لبریز از خواستن ها و نخواستن ها

کمی صبر و حوصله کن تا ببینی ...

چگونه درخت خود دسته تبر را به بار می نشیند

و باران کویر تشنه را به تاراج می برد

سالهاست که آهنگر غل و زنجیر را

به مصداق پای خویش می سازد. !!

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

سکوت

همیشه به معنای " رضایت " نیست .

گاهی یعنی  " خسته ام "

از اینکه مدام

به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند ،

توضیح دهم .


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


 

انسان شجاع برای بدست آوردن آنچه می خواهد از هیچ خطری باک ندارد ،

انسان آگاه از تحمل هیچ رنجی به خود نمی هراسد.

تنها ترسوها و تن لش ها هستند

که نمی توانند سختی را به جان خریده و به آن چیزی که آرزویش را دارند دست یابند

و لش بودن آنها همه جرات عمل کردن را از جانشان

بدر می برد .

 

( لابوئسی )


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

                                    

 آرزو دارم كه مرگت را ببينم ، بر مزارت دسته هاي گل بچينم
آرزو دارم ببينم پر گناهي ، مرده اي در دوزخي و رو سياهي
جاي اينكه عاشق زار تو باشم ، آرزو دارم عزا دار تو باشم

                                      ******
بهتر از هر عاشقي نازت كشيدم ، در عوض نامردمي ها از تو ديدم
هر كجايي راه خوش بختي نيابي ، راحت و بي دغدغه  هرگز نخوابي
هر كجايي آب خوش هرگز ننوشي ، يا لباس عافيت هرگز نپوشي
جاي اينكه عاشق زار تو باشم ، آرزو دارم عزا دار تو باشم

                                       ******
اي چپاول گر تو اي وحشي تر از ببر ، وحشيانه هم بميري گر كني صبر
عاشقم كردي و رفتي از كنارم ، رنگ پاييزي كشيدي بر بهارم
اي پري و انس و جن با تو همه قهر ، مرگ تو آيينه بندان مي كند شهر
جاي اينكه عاشق زار تو باشم ،
آرزو دارم عزا دار تو باشم .

                                                                   " رحیم داوودی "


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

بارالها

آبروی مرا به توانگری نگهدار

و شخصیت مرا با تنگدستی از بین مبر ،

تا مبادا از روزی خواران تو روزی بخواهم

و از آفریده های بد کردار طلب مهربانی کنم

و در حالتی قرار گیرم  که :

به تعریف و تمجید کسی که به من چیزی داده بپردازم

و از کسی که مرا از امکاناتی منع کرده است

بد گویی کنم .!

( آمین )


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

راستی که بخت بر گشته است مردی که به دخترکی دل می بندد و او را شریک زندگی خود می گیرد ، عرق جبین و خون دل بر گام های او نثار می کند و دسترنج و حاصل تلاش خود را پیش روی او می نهد

، اما ناگاه به خود می آید و می بیند دلی که با تلاش روزها و بیداری شبها در صدد خریدن آن بر آمده ، به رایگان به مرد دیگری تقدیم شده تا از نهفته هایش بهره گیرد و در اسرار عشقش خوشبختی جوید ....

و چه نگون بخت است زنی که از بی خودی نو باوگی به خود می آید و خود را در خانه ی مردی می یابد که مال و ثروتش را به پای او می ریزد و با تمجید و ستایش ، او را به سوی خود جذب میکند

، اما نمیتواند دلش را با شراره ی حیات بخش عشق لمس کند. و قادر نیست که روح او را از باده ی آسمانی که خداوند از دیدگان مرد به دل زن می ریزد ، آکنده سازد.

مراجعه به ادامه مطلب


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

                                    

                                   

   دل شکسته از تموم لحظه های لعنتی

می شینم کنج اتاق و چشم به آسمون میدم

تموم خاطره ها .... مثل ستاره ... مثل گل

توی آسمون دل ، غنچه میدن ، رنگ ترانه میگیرن

گر چه این خاطره ها پل عذابن واسه من !! 

اما با بودنشون به خط آخر میرسم

با چشای خیس و گریون اونا رو رج میزنم

تا شاید بغض غریب و بتونم دوباره فریاد بزنم !!

ج - علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در میان مردم  ،

قاتلانی هستند که هرگز خونی نریخته اند ،

و دزدانی که هیچ گاه چیزی ندزدیده اند ،

و دروغ گویانی که جز سخن راست نگفته اند .

" جبران خلیل جبران "


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

ای ساحره ،

در سنگلاخ زندگی و راه پر نشیب و فراز آن که گلهای زیبایش خار و خاشاکی بیش نبود.

دیوانه وار به دنبالت گشتم . هنگامی که تو را یافتم ،

 در جستجویی رویا های گمشده ام در پی ات روان شدم

بر هر چه بی تو بود چشم فرو بستم و شکوه و عظمت را در دستان تو یافتم .

ای دختر جادوگر

لختی کوتاه بر چشمانم بنگر ، شاید از اشکهای جاری بر آن ، اسرار درونم را باز خوانی

خطوط جبینم راز ها در درون دارد

ساحره صبر کن 

بر من نظاره کن

پیکر رنجورم خسته از سفری طولانی ست ،غبار مصیبت جوانی بر چهره ام نشسته

صبر کن و بر من چشم بدوز ، از سنگلاخ زندگی آمده ام

دلی تنگ و جانی بر لب دارم

اینجا سرنوشت را من خواهم نوشت

تا قبل از طلوع چشمانت ، اسارت را باور نکردم

رها از دنیا و دنیا زدگان بودم 

اندیشه ام بر سمند آرزو شرق را در نوردید تا در غروب غرب سکنی گزیند

کبوتری آزاد بودم که آب و دانه ی همسایه مرا مسحور و اسیر قفس نکرد

اما افسوس و آه که چشمانت

زنجیر اسارت بر گردنم آویخت !!

و همچون سرگردانی که دست بر گردن جام دارد و مدهوش از همنشینی باده ست ،

هوش از سرم بیرون راندی

اما ای دختر جادوگر

صبر کن ... بدان من این جام را به سنگ عقل کوبیدم

و زنجیر از بند زندانت بگسستم

صبر کن و بر من نگر

اینجا سرنوشت را من خواهم نوشت ... آزادی مرا فریاد میزند

دیگر جادوی تو را با من کاری نیست ، شیشه عمرت را بر سنگ خواهم کوفت

بار دیگر پرواز خواهم کرد

سرنوشتی دیگر خواهم نوشت

دل شیفته و سرگردان خواهم شد ولی تسلیم تو نخواهم شد

پر شور و شرر خواهم شد ولی در تو ذوب نخواهم شد

در برابر تند باد زندگی می لرزم  ولی خرسند مباش ، هرگز نخواهم شکست !

از این پس نه بندگی کنم و نه کسی را به بردگی خوانم

در سنگلاخ زندگی ، عشق را همدم خویش خواهم ... نه سرور خویش

بار دیگر پرواز خواهم کرد

سرنوشتی دیگر خواهم نوشت. !!

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

خسته از بیداد آدمیان ، 

 مصیبت  زده  از دیدار گنه کاران زمین

و بیزار از روز و روزگاران ،

به آغوش تو پناه میبرم  ...   ای شب !! ؟

تو که در کسوت ظلمانیت

تاجی از نور چون ماه بر سر داری

و در دل سیاهت ستاره بر آسمان می باری

ای شب تو خود تیره و تاری

ولی طلوع گامهایت سخن از نور و روشنایی دارند

تو را دوست دارم

آنگاه که خیمه ی سیاه

بر روز پر گناه بندگان زندگی افراشته

و آرامشی در اوج خاموشی در دستان داری .

چه زیبا ارواح و اشباح و اشتیاق و خاطره را

در هم می آمیزی !!

دوستت دارم 

تو چشمان غمزده ی دلدادگان و کودکان گرسنه را

به خواب شیرین طلوع سبز فردا می بری

و به لطافت یک لبخند و طراوت صبح  بهاری

گل آرزو بر دلهاشان می نشانی

دوستت دارم

آنگاه که در پس نقاب تیره ات

بردگان بندگی  ، همان آدمیان سرگشته ی زندگی

گستاخانه بر فقر و فلاکت نیشخند می زنند 

و چشم انتظار ، بر طلوع صبحی پر گناه دیگر دارند.

 تو را دوست دارم آنگاه  که : 

رنگ یکرنگی بر دنیای پر نیرنگ

بردگان روز داشتی .

آغوشت را می جویم

و اندیشه ام را در آسمان دلت میهمان میکنم

 در تو می آمیزم

تا در تلاقی نگاهت

ستارگان درخشان دنیای سیاهم به رقص آیند

آغاز، زندگی و سکوت را در تو می جویم

من نیز چون تو  ، در دل ستاره دارم !!

ای شب ، دوستت دارم !!

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

روح من شکوه مکن

دست من و تو نیست

اکنونمان پیوندی ست کور بر گذشته ای دور !!

رسم براین بود 

نوزادان آدمی بندگی را از سینه ی مادر بنوشند

و کودکان سر سپردگی را به نام علم بیاموزند

دخترکان لباس اطاعت و تسلیم در بر کنند

با چادر سفید به خانه بخت رفته

همچون مادرانشان در بستر فرمانبرداری بمیرند

و با کفنی سپید بر گور روند !!

رسم بر این بود 

بردگی و بندگی تنها ارثی باشد که پدر بر فرزندان وا میگذارد 

و این چنین بود که 

پدرانمان در گذشته کاشتند و ما در کشتزار آینده درو کردیم !!

و هنوز هم که هنوز هست

 این کشتزار نسلی به نسل دیگر میوه می دهد

رسم براین بود

لحظات بی قراری مرد را ، به زنی که خوشایندش نیست پیوند زنند

و پیکر زنی آزاد را ، در بستر شوهری نالایق که بوی تعفن از آن بر می خیزد

به زنجیر کشند

وبدینسان هر دو را به نام زندگی لگد مال کنند. !!

رسم بر این بود

کور کورانه بخوانیم و با گوشی ناشنوا بر حقایق پیروی کنیم

عروسکی باشیم در داستان خیمه شب بازی زندگی ،

و خواستمان را در جاده ی خودخواهی توانمندان قربانی کنیم !!

رسم بر این بود

در پی شهوتی پلید و چرکین

روح کودکان معصوممان را از دریای بیکران آسمانها

به خانه های نگون بختی و بیچارگی زمین

که جرم و جنایت بر خشت های زرین آن حکاکی شده

میهمان کنیم !!

و در آخر وامانده و مطرود بر گور زندگی بخوابانیم

رسم بر این بود

از راست بنویسم و از چپ بخوانیم !!

نیرنگ را زیرکی ، پر گویی را دانش ،فریاد به در بند را شجاعت

و ترس و بز دلی را خویشتن داری بنامیم

رسم بر این بود

تظاهر کنیم آنچه را که نیستیم

و بگوییم آنچه را که از درکش عاجزیم

آزادی را اسارت و زنجیر را رهایی بنامیم !!

رسم بر این بود

گاهی دوست بداریم و آغوش باز کنیم

گاهی نفرین کنیم و روی برگردانیم

روح من شکوه مکن

دست من و تو نیست

رسم روزگار این بود !!

ج _ علیخانی

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

این روزها چه بسیارند

مردگان متحرکی که پای کوبان و رقصان

در میان بندگان زندگی ، بردگی پیشه می کنند !!

و ... چه بسیارند

خفتگانی در بین آنان

که پر هیبت و جاودان ، آرمیده اند !!

خدایا ... خالقا ...

آهسته می گویم

چه وارونست دنیایت !!

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

نگار  نیما

ستاره گان فروزان آسمان تاریک زندگی ام  :  

در تنگاتنگ بی حوصلگی و در گریزی ناگزیر

تفکرات و نگاره های دلم را

که تار و پود روشن و تاریک آن

بربافته  از سوز پنهان وجودم بود .

همراه با ترنمی آمیخته از درد آشکار جامعه ی عریان ،

 و شکوهی دلزده از مصیبت های آدمی !

که با ستم و بیداد بر خاک خوب سرزمین خدا روا داشت ؟ !

بعنوان تنها دسترنج زندگی بی حاصلم ،

همچون شبنمی که عاشقانه بر گونه گلبرگ می دود

بر چشمان زیبایتان به ارمغان دارم

شاید در افقهای دور نزدیک و یا نزدیک دور 

پلی باشد بر یاد و خاطرات ایام و آرزوهایی که

در زندگی بی صبرانه آغوش بر آن گشوده بودم !!

ولی بی گناه در رسیدن بدان سر بر دار عذاب کشیدم !!

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

آسمون شب و روزش ، شده یکرنگ تو سیاهی

توی جاده ی عبورش ، نداره نور و چراغی

دیگه زمهریر پرهاش ندارن بوی بهاری

* * *

تو دلش ، توی وجودش ، یه عالم دریای رازه

میون همهمه ی شب ، سکوتش پر از نیازه

تو گلوش شکسته فریاد

آرزوهاش دونه دونه

همه بی عذر و بهونه

خیلی وقته رفته از یاد

* * *

خسته از دوری جفتش ، تشنه از دوری چشمه

دیگه از خود خودش هم ، خیلی وقته شده خسته

انگاری که نفسش رو ، بغض صد خاطره بسته

شایدم به دست و پاهاش ، زنجیرای سرنوشته !!

 اون کبوتری غریبه ،  پر پروازش شکسته

تو قفس تنها و خسته ، بی صدا با غم نشسته

به امید اون ترانه ست ، که نخونده موند تو قلبش

شایدم بغض غریبش ، همه رو سوزوند تو عمرش

تا حالا هر چی که داشته ، تو قمار دل گذاشته

اما بی رقیب و تنها ، همشو یک دفعه باخته

آخه اون جفت قشنگش ، اونو ول کرده و رفته !!

ولی با این همه حرفها ، توی قلب بی قرارش

این ترانه ی قشنگ رو ، زیر لب زمزمه کرده :

" کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس

تنها برای یک نگاه ، حتی برای یک نفس  "

 

 ج  _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

سالهاست

در پشت میله های افکار ... گرفتارم

 سخره ام مگیر رهگذر

بگذار و بگذر !

رنج زندان تفکر کمتر از زندان جسم نیست !؟

 من زندانی جهل و حماقت بندگانم

هم آنانی که می پندارند زنده اند

اما سالهاست که پای بر گور زمان دارند!!

بندگانی که به بهانه ی زندگی

بردگی پیشه دارند.

روزها یشان آکنده از خواری و ذلت

و شبهایشان آبستن خون و اشک .

مردمانی ناشنوا بر حقیقت

و کورانی چراغ بر دست.

موجودات عجیب و غریبی که

در کوچه های تنگ و تاریک عمر

بی شاخ و شمشیر زخم بر هم میزنند !!

و در اوج آرامش و سکوت ،

و یا شاید ناتوانی و عجز ،

دهانی ...  همچون نهنگ

چنگالی ...  به سان گرگ

زبانی ... چون کژدم

و صدایی ...  مانند غوک دارند.

لنگ لنگان و سر گردان

هراس انگیز و پر هیبت

در قبرستان زندگی

تابوت خویش بر دوش دارند 

و مرثیه تمدن و غرور میخوانند !!

کنون که کاروان بندگی و بردگی

بر گور بی نعش زندگی

ترانه میخواند ،

منم در اوج تنهایی

ودرزندان افکارم...

بر احوال پریش بردگان زندگی ،

 دزدانه ...  می خندم !!

 دزدانه ... می گریم !!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

دیروز را به امید فردا در سنگلاخ زندگی طی کردم

امروز زندانی حسرت دیروزم

خدایا ...  در قمار زندگی باختم

 ستم تا کی ؟ !!

یا دوباره بیافرینم  ...

یا ... بمیرانم !!

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی
سه چیز ، در زندگی پایدار نیستند
رویاها

موفقیت ها

شانس
 

سه چیز ، در زندگی قابل برگشت نیستند

زمان

کلمات
 
 
 موقعیت
 
 
سه چیز ، در زندگی انسان را خراب می کنند

الکل

غرور

عصبانیت
 

سه چیز ، انسانها رو می سازند

کار سخت

صدق و صفا

تعهد
 

سه چیز ، در زندگی خیلی با ارزش هستند

عشق

اعتماد به نفس

دوستان
 

سه چیز ، در زندگی هستند که نباید از بین بروند

آرامش

امید

 صداقت
 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

   چه پر بهانه بودی و ... ماندی

   چه بی گلایه بودم و ... رفتم

   میرسد روزی که :

   پر گلایه بخواهی ... !!

   بی بهانه بر گردم ... !! 

   ج _ علیخانی

                                            


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی
 

 

 

 


 

 

 

دستمال کاغذی به اشک گفت : 
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت : 
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی !
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست ؟
تو فقط
دستمال باش
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت . !!

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

باز هم شب ، باز هم سکوت ،

باز هم توهم شبانه ی دیوارهای تاریک زندگی .

امشب تپش های خسته ی ، دل زخم خورده ام

تنها همدم  و نوازشگر سینه ی پردردم هستند.

شبی که با حضور خود هجوم بهانه ها را در بغل دارد

و  چشمانم همچنان خیره بر دیوار خاطراتی ست

که خشتهای آن  بوی یاس و شبنم  ندارد

امشب شروعی زیبا خواهم داشت برای باران اشکها

و بوسه برخلوتی ناخواسته خواهم زد برای دفن یادها

دل بیمار من امشب مرثیه می سازد

بر ترانه ی غربت عشق و جنون

و زمزمه می کند سرود تنهایی را

امشب در سنگینی ثانیه ها ... فریاد خواهم زد ...

من عزا دار خاطرات گذشته ... !

و معشوقه ی ... سکوت و ... تنهاییم . !!

 

ج _ علیخانی

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 ناله ی ابر سیاه ،

گریه ی نازک ابر ،

نم نم اشکهای آسمون پاک ،

همشون انگاری مهمونی دادن

تا من و تنهایی تنها نباشیم !

آرزو کرده بودم ...

اگه بارون بگیره ... تو هم بیای

من و برداری بری ... تو عالم فرشته ها

توی مهمونی ماه ، توی شهر قصه ی شاپرکها

اما حیف  !! هر چی که بارون می اومد ،

جای خالی تو رو مثل قدیم

 توی آغوش و خیالم می دیدم .

سر به سر شدم همه وهم و جنون 

 آه و اشک و ... دلی چون کاسه ی خون !!

به دلم وعده دادم ، عیب نداره .. یه امشبم ،

مث شبهای دیگه تنها بمون .

شب تاریک و بلند سر می رسه

غم و بی حوصلگی تموم میشه

غرش ابر سیاه همیشه نیست !

تا ابد میون لحظه های داغ انتظار

دل تو نمیشه باشه بی قرار

میاد اون لحظه ی بارونی  ، که تو خواسته بودی

. . . . .

میاد اون روزی که این تنهایی و فاصله ها  ،

 به خط آخر میرسن. !!

 

ج_ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

ای توانگر

تا به کی غرق تمنای تسخیر زمان

سینه ی زمین را با قدمهای پر گناهت دشنه می زنی ؟

آسمان سیاه تو ...

آبستن  از رویای غمگین شبانه کودکان

و سیراب از بد مستی دلالان زندگی ست . !!

آه ... که آسمان تو ...

چه مغرورانه فقر می بارد ، بر تن لخت زمین

و سیری شکمباره ات چه بی رحمانه میکوبد ،

تازیانه بر پیکر رنجور گرسنگی

بر حذر باش ..

 نرم نرمک طفل خورشید خواهد آمد

از پس دیوار سیاهی شب

و خیزابه های دریای زندگی

رد پای تو را خواهند شست

از ساحل خشک زمین

و خورشید لبخند خواهد زد

بر فردای ... فرزند  فقر . !!!

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 14 صفحه بعد